شما میتونید این قسمت را در آدرسهای زیر بشنوید یا در ادامه به متن اون دسترسی داشته باشید:
حدود یک سال از شیوع بیماری کرونا در کشور میگذرد و بسیاری از خانوادهها داغدار درگذشت عزیزانشان هستند در حالی که به دلیل محدودیتهای کرونایی از برگزاری مراسم همچون گذشته محروم بودهاند. اما در این اوضاع که هیاهوی شیوع کرونا بر سکوت مرگ غلبه کرده است آنچه اهمیت دارد لزوم توجه به کاهش آلام و دردهای خانوادههای داغدار است.
پیروی همین موضوع با مریم لاله گپ زدیم.
خودت رو معرفی میکنی؟
سلام من مریم لاله هستم، ۲۹ساله. برای اینکه زندگیام رو خودم بسازم، مستقل زندگی میکنم و در حال حاضر در شرکت توژال بهعنوان سردبیر چطور کار میکنم.
مرسی که در این قسمت از نیماتودی با ما همراه شدی. میشه برای ما از شرایط کرونا و اتفاقهایی که افتاد توضیح بدی؟
اتفاقاً خیلی دوست داشتم دربارۀ این موضوع حرف بزنم و گاهی هم از تجربیات این دورانم مینویسم. واقعیتش اگه بخوام بگم، آزار و اذیت کرونا برای خانوادۀ ما به قبل از سوگوارشدنمون برمیگرده. مادرم سرطان خون داشت. بهجز کسانی که خودشون یا خانوادههاشون درگیر این موضوع هستن، کسی نمیتونه درک کنه که چقدر شرایط کرونا برای این افراد سخت شده.
درمان مادرم به خاطر کرونا و اینکه سیستم دفاعی بدنش ضعیف بود، چند ماه عقب افتاد و این باعث شد که درمانها بیاثر باشه و سیستم ایمنی، مخصوصاً در این دو ماه آخر ضعیفتر بشه. قبلاً اگه پلاکت تزریق میکرد هفتۀ بعدش میدیدیم که اون پارامترها داره رشد میکنه و حالش بهتره، ولی هرچی جلو رفتیم، هرچقدر هم که دریافت داشت، باز هم رشد بالایی نداشت. متأسفانه نمیتونستیم راحت بیمارستان بریم و از امکانات استفاده کنیم. هربار هم برای شیمی درمانی و تزریق میرفتیم بیمارستان، با دلهره میرفتیم. چون ما دور بودیم و خود مادر این اواخر نمیتونست کارهاش رو انجام بده براش پرستار گرفتیم. حتی باز هم دلهره داشتیم نکنه از پرستار کرونا بگیره. اما این اتفاق نیفتاد تا اینکه ۲۰ آبان بود که پدرم کرونا گرفت. کرونای شدیدی که ریهاش درگیر شد.
ما همون اوایل که این علائم رو دیدیم مادر رو از خونه بیرون بردیم که درگیر نشه. در اون شرایط بود که مادرم مدام خون دماغ میشد، حالش بد بود و ناچار شدیم ببریمش بیمارستان. هرچی با اورژانس تماس میگرفتیم و مامان رو میبردیم بیمارستان، توی اون شرایط سخت خواهش میکردیم که آقا پذیرش کنید و… بیمارستان میگفت ظرفیت نداریم و اولویت با بیماران کروناییه.
گفتی که پرستار گرفته بودین، خودت پیششون نبودی؟
مادر و پدرم خرمآباد هستن. من و دو خواهرم تهرانیم. هیچکدوم از بچهها کنارشون نبودن و ما در این شرایط باید از راه دور پیششون میرفتیم. مخصوصاً که مشکل رفت و آمد داشتیم و نمیشد ماشین ببریم و باید با حملونقل عمومی میرفتیم که سختتر بود.
تماس تصویری برقرار میکردید؟
مدام با هم بهصورت تصویری صحبت میکردیم، اما مامانم این اواخر حوصلۀ ویدئوکال نداشت. حتی تماس صوتی هم که داشتیم، کمی که حرف میزد میگفت: «دستهام جون نداره گوشی رو دستم بگیرم.» از هدفون بدش میاومد و نمیتونست ازش استفاده کنه، به خاطر همین ارتباط سخت بود. پرستار گرفته بودیم، اما نگران بودیم، چون پرستار هم که بگیری هیچوقت دلت آروم نمیگیره، تا اینکه خودت بری پیش پدر و مادر و بهشون رسیدگی کنی. هرچی اصرار میکردیم که مامان پذیرش بشه میگفتن نه، بیمارستان ظرفیت نداره و وقتی که گفتیم مشکوک به کروناست و علائم داره، راضی شدن. اورژانس اومد خونه و با اینکه دیدن حالش بده باز هم راضی نشدن. مامان رو بردیم اورژانس بیمارستان گفتیم حالش بده وضعیتش خوب نیست، پذیرش کنید. باید بگم با هزار پارتیبازی تونستیم مامان رو بستری کنیم. از این طرف نگرانیمون ۱۰۰ برابر شد که پدر کرونا داره ریهاش ۳۰درصد درگیر شده و زیر اکسیژنه، مامان سیستم ایمنی بدنش ضعیفه، پارامترهای خونش پایینه و توی بخش کروناست (جایی که بیشترین خطر رو براش داره).
قرار شد که پلاکت تزریق کنن، باید پلاکت اهدایی بهش میدادن. چند نفر از آشناها و خانواده و… رفتن اهدا کردن، اما در خرمآباد مرکزی نبود که بتونه فرایند اشعهدادن پلاکت رو انجام بده تا آمادۀ تزریق بشه. باید پلاکت رو میفرستادن کرمانشاه تا این فرایند انجام بشه و بعد برگردونن. پلاکت رفت و وقتی که رسید، مامان از دنیا رفته بود!
من ۳ روز بود که به خاطر شرایط مادر و پدرم کار نمیکردم. درواقع، هیچ کاری نمیتونستم بکنم؛ یعنی حتی صبح از رختخواب نمیتونستم بیام بیرون. روز آخر، یعنی همون روزی که باخبر شدم مامانم رفته، بعدازظهرش با خودم گفتم داری بهانهجویی میکنی، همه از این مشکلات دارن، نباید خودت رو درگیر کنی، مسئلۀ بزرگی نیست. بلند شدم که کار کنم. دفتر دوستم بودم که رفت بیرون با تلفن صحبت کنه و من صدای هقهقش رو شنیدم.
انگار آدم حس میکنه، دلم ریخت، رفتم بیرون ببینم چیه، وقتی که اومد فهمیدم ماجرایی هست، اما به من چیزی نگفت. من رو برد خونه، گفت باید بری پیش پدرت، مامانت حالش خوب نیست و برای آخرینبار باید بری ببینیش، دکترها قطع امید کردن و همین امشب باید بری. من با خواهر دوقلوم زندگی میکنم. هرچقدر گشتیم بلیت نبود. انقدر گشتیم تا تونستیم ساعت ۹ شب تاکسی بگیریم برای خرمآباد. راه افتادیم، نزدیک اراک بودیم که خواهرم زنگ زد گفت که مامان رفته و وقتی برسید نباید کاری کنید. پدر حالش خوب نیست، درگیر کروناست و باید کاری کنید حالش بهتر شه.
ساعت دو و نیم شب بود که تقریباً رسیدیم اونجا و علیرغم تمام اون دردها نمیتونستیم گریه و سوگواری کنیم و به روی خودمون نمیآوردیم که مامانمون رو از دست دادیم. خب این یکی از سختترین شرایط بود: مامانم رو از دست داده بودیم، پدرمون رو میدیدیم که واقعاً حالش خوب نبود و خودش میدونست که ما حالمون بده و نگران بود که نکنه کرونا بگیریم، اما ما مجبور بودیم اونجا باشیم. شب رو هرجوری بودم سپری کردیم. صبح شد و چون برای مادرم گواهی فوت کرونا صادر کردن، اجازه نمیدادن جنازه رو ببریم اصفهان، چون مادرم اصفهانی بود و میخواستیم اونجا به خاک سپرده بشه. بهسختی و شاید بشه گفت با دویدن مجوز گرفتیم که مادرم رو با آمبولانس به اصفهان ببریم. صبح ساعت ۱۰ به سمت اصفهان حرکت کردیم و غروب ۲۵ آبان رسیدیم اصفهان که مادر رو به خاک بسپاریم. با شرایط کرونا دفنش کردن و اجازه نمیدن کسی بره، اما چون اون محل، محلی بود، اجازه دادن خانواده اونجا باشیم. حتی نمیتونستیم همدیگر رو بغل کنیم. یک جا ایستاده بودیم و هرکس برای خودش سوگواری میکرد. اون موقع تنها راهی که برای تسکین دردم به ذهنم رسید این بود که با دوستانم حرف بزنم.
اولین کارم این بود که توی راه به صمیمیترین دوستانم زنگ زدم و با اونها حرف زدم. ما همه سوگواریمون مجازی بود. من با دوستانم مجازی ارتباط برقرار میکردم تا کمی آرومتر بشم. این خیلی سخت بود که هیچکس نیست که تو بخوای اون درد رو باهاش به اشتراک بذاری. چیزی که هست با بغلکردن، آدم راحتتر میتونه اون حسش رو تخلیه کنه؛ مخصوصاً کسانی که دورتر هستن، وقتی میان میتونی باهاشون حرف بزنی، اما ما این رو هم نداشتیم و فقط خودمون بودیم.
توی این توضیحاتی که دادی اتفاقی میافتاد که موضوع رو تشدید کنه؟
کسی تشدید نمیکرد جز یک مورد: وقتی که مادرم فوت شد اومدم توییتر توییت گذاشتم، احساسم رو به اشتراک گذاشتم و میدونستم پیامهایی که میگیرم تسکینم میدن. کلی پیام گرفتم، ولی نمیتونستم جواب بدم. فردای خاکسپاری بود که یادم میاد دراز کشیده بودم، دستهام میلرزید، یه توییت نوشتم و تشکر کردم و توییتها رو فیو کردم تا دو سه روز بعدش که بتونم بیام و صحبت کنم.
حالت رو خوب کرده بود؟ حس بهتری داشتی؟
آره خب، خیلی. همین توییتی که گذاشتم و برام کامنت گذاشتن، کامنت و منشن که تسلیت گفتن و همدردی میکردن، تسکینم داد. توی اینستاگرام بچههای شرکت زحمت کشیدن و برام پست گذاشتن، خیلی از همسایههای قدیمی و اساتید من رو پیدا کردن و برام کامنت گذاشتن و بهم پیام دادن؛ ولی نتونستم تکتک جواب بدم. تنها کاری که کردم در کامنت تشکر کردم و بچهها اون رو پین کردن که هرکسی که اون رو میبینه، ببینه تشکر کردم. یک مدت گذشت، مثل همین امروز که من مینویسم و حسهام رو به اشتراک میذارم. توی توییتر بهخصوص خیلی مینویسم تا یکم حالم بهتر شه؛ اما چیزی که اذیتم کرد این بود که بعضیها پیام میدادن به من و میگفتن واقعاً زشته که تو جواب تکتک ما رو ندادی، ما این همه بهت پیام دادیم و تو جواب ندادی، وقت نذاشتی.
نمیدونم چه فعل و انفعالاتی توی مغز اون آدم به وجود میاد که باعث میشه اون حرف رو بزنه. نمیدونم چه انتظار بیجایی وجود داشت که من توی اون شرایط برم تکتک تشکر کنم ازشون، درحالیکه حتی نمیتونم سوگواری کنم، حتی کسی رو ببینم و در آغوش بگیرم و خودم با خودم درگیرم. این توقع بزرگی بود و آزارم داد، ولی چیزی نگفتم. یک مدت بعدش راجع بهش حرف زدم. یا یه چیز دیگه که بود و الان یادم افتاد این بود که من کلاً آدم شادی هستم، میخندم، شادی میکنم، شیطونی میکنم. این مدت آدمهایی که میشناختم، وقتی دیدن شاد نیستم و دربارۀ غمهام حرف میزنم ازم دور شدن و فاصله گرفتن و قطع ارتباط کردن. دو تا حالت داره: یک اینکه افراد نمیدونن با کسی که توی این شرایط قرار داره چطور صحبت کنن و خودشون شوک میشن و قابل درکه، اما بعضیوقتها این سیگنال رو میگیری که به خاطر اینکه شاد نیستی نمیتونن بپذیرن و نمیخوان با آدمی که شاد نیست در ارتباط باشن. تحمل ندارن این دوره بگذره تا کسی که آشنا و دوستشون بوده این دوره رو سپری کنه و برسه به دوران شادیاش. عجیبه و من نمیتونم این رو درک کنم. اگه توی شرایط عادی بود و کرونا نبود و رفت و آمد بود خودش رو نشون نمیداد؛ چون وقتی شلوغ میشه، مراسم میگیرن و معمولاً برای اینکه نشون بدن همراهتن، همه میان. اما توی فضای مجازی راحتتر تونستم ببینم، چون فرصت داشتم که رفتارها رو ببینم و تحلیل کنم.
اما کرونا یک خوبی داشت: وقتی آدمها کسی رو از دست میدن، انقدر شلوغ میشه که هیچ فضایی برای خلوتکردن ندارن. تا میخوای گریه کنی و ضعیف بشی، همش میپرسن چته؟ چی شده؟ نگرانت هستن و میخوان مراقبت باشن و تو هیچ فضایی برای خودت نداری؛ ولی ما این فضا رو داشتیم که برای خودمون گریه و سوگواری کنیم، بریم پیامهای مامانم که توی واتساپ میداد رو چک کنیم و باهم راجع بهش حرف بزنیم. ولی وقتی شلوغ باشه، آدم این فضا رو نداره.
عین اون مراحل گذراندن غم و اندوه که هست، انگار مثلاً یه بخشهاییاش خیلی بهتر انجام میشد و کاملتر میشد، چون فرصت داشتی، و یه بخشهاییاش انگار حذف میشد، در کل من خیلی نوشتم. جاهایی نوشتم که کلاً منتشر هم نشد، بعضی جاها نوشتم که فقط با چند نفر به اشتراک گذاشته شد و توی توییتر گذاشتم که با خیلیها به اشتراک گذاشته شد. واقعاً هم من وقتی توییتی میذارم دربارۀ این موضوع، اصلاً نه قصدم دیدهشدنه، نه وایرالشدن و… . انتظار چنین چیزهایی رو ندارم. میخوام بگم توی این شرایط، وقتی کسی داغداره، توی شبکۀ اجتماعیاش چیزی رو به اشتراک نمیذاره که بخواد شیر شه یا کامنت و لایک بگیره. حتی اگه اون فرد اینفلوئنسر باشه، این رو میذاره که خونده بشه. این خوندهشدنه انگار گوش شنوا داره و دلش رو آروم میکنه.
اسپانسر: دیجی تلنت
از سهچهار سال پیش که اسمش را شنیدیم، روزبهرو بیشتر در زندگیمان نفوذ کرد و حالا برای خودش بهعنوان یک جایگاه شغلی با عنوان «دیجیتال مارکتر» قد علم کرده.
از طرفی تقاضای دیجیتال مارکتر در بازار زیاد است و از طرف دیگر دیجیتال مارکتری که تخصص کافی داشته باشد کم است. طبیعی هم هست، مگر چند سال است که بهطور جدی داریم در این حوزه کار میکنیم و چند کسبوکار بزرگ داریم که فرصت آموزش و یادگیری به دیجیتال مارکترها داده باشند که حالا پاسخگوی این حجم درخواست باشند.
دیجی تلنت پل ارتباط دیجیتال مارکترها و کسبوکارهاست. آنها با تهیۀ بانک مشاغل و استانداردسازی شرح مشاغل دیجیتال مارکتینگ، میخواهند میزان انتظارات دیجیتال مارکتر و کارفرما از همدیگر را تنظیم کنند.
ارزیابی رزومه، صلاحیتها و شایستگیهای شغلی دیجیتال مارکترها، تهیۀ برنامۀ توسعۀ شخصی، تستهای خودشناسی و مشاورۀ منابع انسانی دیجیتال مارکتینگ به سازمانها، از خدمات و برنامههای اصلی دیجی تلنت برای ساماندهی حوزۀ منابع انسانی در اکوسیستم دیجیتال مارکتینگ است.